
درباره فاطمه صدیقیصابر، دختر جوانی که در گیلان شهید شد
روزنامه شرق: هنوز جنگ شروع نشده بود که «سارا» و «رومینا» با هم خداحافظی کردند. مقابل ترمینال اصفهان همدیگر را در آغوش گرفتند، بوسیدند و قول دادند که بعد از تمامشدن فرجه امتحانات دانشگاه، همینجا با هم راهی خوابگاه شوند. از آبان سال گذشته با هم دوست شده بودند؛ وقتی سارا به عنوان سال اولی پزشکی دانشگاه اصفهان وارد اتاق خوابگاه شد و «رومینا»ی سالبالایی به عنوان نخستین نفر به او دست داد.
رابطه آنها خیلی زود صمیمی شد. رومینا میخواست برای تخصص، مغز و اعصاب بخواند و سارا روانپزشکی. جنگ اما رومینا را عزادار کرد. درست 23 روز پس از اینکه با هم جشن تولد گرفتند، سارا پر کشید و رفت: «دانشگاه را تعطیل کردند تا ما برای فرجه امتحانات راهی شهرهای خودمان بشویم. من به خرمآباد رفتم و سارا به تهران. مقابل ترمینال با هم خداحافظی کردیم و قرار شد خیلی زود دوباره همدیگر را ببینیم که جنگ شروع شد. 23 خرداد برادر 17سالهاش حمیدرضا را از دست داد و پس از آن بود که به آستانه اشرفیه و خانه پدربزرگش رفتند. اما آتش آنجا هم سراغشان رفت و اینبار خودش، خواهر کوچکترش محیا، مادر و پدرش و تعداد زیادی از بستگانش کشته شدند». فاطمه صدیقیصابر که سارا صدایش میکردند، دختر محمدرضا صدیقیصابر، دانشمند هستهای بود که در حمله سوم تیرماه توسط اسرائیل، به همراه 11 نفر از بستگانش کشته شد. رومینا منوچهرآبادی، از دوستان دانشگاهی سارا حالا از این فقدان بزرگ به «شرق» میگوید: «حیف جوانیاش و تمام رؤیاهایی که داشت. سارا دختر باهوشی بود و خیلی به مردم فکر میکرد. وقتهایی که خسته از درس و کلاس دور حوض دانشکده مینشستیم و از همه چیز دنیا با یکدیگر گپ میزدیم، میفهمیدم که چقدر ایران و مردمش برایش اهمیت دارد. برایش مهم بود که دیگران را ناراحت نکند و به احساسات بقیه اهمیت میداد. خیلی کتاب میخواند، باشگاه میرفت و میخواست تابستان امسال کلاس نقاشی ثبتنام کند. دختر روشنفکری بود و عقایدش از روی فکر و اندیشه بود».
او در حالی توسط موشک اسرائیل جان داد که فقط 19 سال داشت: «باورم نمیشود که سارا را از دست دادهام. ما خیلی به هم نزدیک شده بودیم. شبها تا دیروقت حرف میزدیم و گاهی حتی روی تخت من، میخوابید. همسن خواهر کوچکترم بود و من حس میکردم بهعنوان بزرگتر باید از او محافظت کنم. از روزی که خبر را شنیدهام به زور شبی دو ساعت چشمانم خواب رفته است. از تصور اینکه به اصفهان برگردم، به آن شهر و دانشگاه و خوابگاه بروم و سارا نباشد نفسم تنگ میشود. تصور اینکه وسایلش را ببینم در حالی که خودش زیر خاک رفته، روحم را از بدنم خارج میکند. کاش هیچوقت نمیگذاشتم به شهرشان برگردد. کاش با هم در اصفهان میماندیم».
«دلم برات تنگ شده». این آخرین پیامی بود که سارا برای رومینا نوشت و پس از آن دیگر تلفنش برای همیشه از دسترس خارج شد. نهفقط تلفنش که خودش هم: «11 خرداد تولدش بود و برایش با دوستانم جشن گرفتیم. کیک خوردیم، او شمع تولدش را فوت کرد و آرزو کرد. میخواست روانپزشکی بخواند. رؤیاهای زیادی در سر داشت. مثل عضوی از خانواده خودمان دوستش داشتم و حتی بعد از اینکه برادرش کشته شد هم با هم حرف زدیم، اما پس از اینکه از تهران رفتند دیگر صدایش را نشنیدم. فقط یک روز به من پیام داد: «دلم برات تنگ شده». همین هم شد جمله آخرش. باورم نمیشود که او را برای همیشه از دست دادهام. باورم نمیشود که دیگر قرار نیست همدیگر را ببینیم و با هم درس بخوانیم و از همه جهان حرف بزنیم. باورم نمیشود که در این سن کم، دوستی را از دست دادهام که صمیمیترین فرد زندگیام شده بود».