به روز شده در: ۰۵ تير ۱۴۰۴ - ۲۳:۱۷
کد خبر: ۶۹۹۲۴۶
تاریخ انتشار: ۱۹:۳۷ - ۰۵ تير ۱۴۰۴

ماجرای هفت روز زندگی در نیویورکی‌ترین شهر ایران

روزنو :تهران و نیویورک هم‌سن‌اند. ایران یک کشور باستانی است که زمان تشکیل اولین حکومت در آن را هیچ‌ تاریخ‌دانی درست نمی‌داند اما تهران یک شهر جدید دویست‌ ساله است، جاه‌طلب و آینده‌نگر. تهران ترکیب غریبی از ثروت، بلندپروازی و میل مدرنیستی است.

روزنامه شرق - محمد طلوعی: تهران و نیویورک هم‌سن‌اند. ایران یک کشور باستانی است که زمان تشکیل اولین حکومت در آن را هیچ‌ تاریخ‌دانی درست نمی‌داند اما تهران یک شهر جدید دویست‌ ساله است، جاه‌طلب و آینده‌نگر. تهران ترکیب غریبی از ثروت، بلندپروازی و میل مدرنیستی است. بیشتر جمعیت شهر را آدم‌هایی تشکیل می‌دهند که خودشان یا پدرشان به آنجا مهاجرت کرده‌اند. شهری است که هرجور آرزویی را برای آنها که واردش می‌شوند برآورده می‌کند. پول، شهرت، تحصیلات، شغل و مهم‌تر پیداکردن آدم‌‌هایی هم‌عقیده و هم‌فکر. من هم در بیست‌سالگی از شهری کوچک در شمال ایران به تهران مهاجرت کردم، تحصیل کردم، کار کردم، در خیابان‌هاش شعار دادم، عاشق شدم، محاکمه شدم، ازدواج‌ کردم، به زندان محکوم شدم و ویران‌شدنش را از شبکه‌های خبری تماشا کردم و باز عاشقش شدم.

01

در روزهای حمله اسرائیل به ایران من تهران نبودم اما دوست‌ داشتم بدانم در شهر چه‌ خبر است. تصویری که در شبکه‌های اجتماعی می‌بینم یک شهر خالی آخرالزمانی است اما تهران نزدیک به 10 میلیون‌ نفر جمعیت دارد و این جمعیت هم سبک ‌زندگی یکسانی ندارد، خیلی‌ها در شهر مانده‌اند یا چند روزی مانده‌اند و بعد رفته‌اند اما خیلی هم مانده‌اند. نیروی درمانی، نیروهای آتش‌نشانی، بخش عمده‌ای از آدم‌هایی که خدمات عمومی شهر را تأمین می‌کنند و البته خبرنگارها. از دوستان و آشنایان خواستم که روایت‌های شخصی‌شان را از تهران امروز بنویسند، آنها که ماندند و آنها که رفتند. برایم نوشتند برای توصیف این‌ چیزها که در این ‌روزها تجربه می‌کنند به زبان جدیدی نیاز ‌دارند، به کلمات جدیدی لااقل که ترس‌های جدید، ناتوانی از ترس‌های جدید و هم‌زمان هم‌دردی از ترس‌های جدیدشان را منتقل کند. بسیاری از این آدم‌ها هیچ‌ جنگ دیگری را به یاد نمی‌آوردند.

روز اول

سردرگمی، ناتوانی، بهت. ماشین آتش‌نشانی آژیرکشان بلوار کشاورز را به‌ سمت میدان ‌ولی‌عصر دنده عقب می‌رفت. راننده پایش را گذاشته بود روی گاز و باکی‌اش نبود که می‌مالد به باقی ماشین‌ها در ترافیک. ماشین‌هایی که دورتر بودند کنار می‌رفتند و جا باز می‌کردند که ماشین آتش‌نشانی برسد به میدان. کسی زنگ ‌در خانه را می‌زند، نمی‌دانم باز کنم یا نه. معمولاً کسی اگر بخواهد بیاید قبلش تلفن می‌کند یا خبر می‌دهد. چند بار زنگ می‌زند. در را باز نمی‌کنم. قبلش رفته‌ام برای چند روز آذوقه خریده‌ام. بطری بزرگ آب‌معدنی و کنسرو و نان خشک. خواهرم تلفن می‌کند که برگردم شهرستان، پدرم حالش خوب نیست و فردا باید کورتن تزریق کند. دروغ می‌گوید، صبح با پدرم حرف ‌‌زده‌ام، می‌دانم دروغ می‌گوید. می‌گویم فردا صبح اول وقت بلیت می‌گیرم و می‌آیم تهران، می‌داند دروغ می‌گویم. کارتن‌خواب‌ها روبه‌روی خانه‌مان کنار هم ‌خوابیده‌اند، همیشه یک ‌نفر اینجا بود، چون از تهویه زیرزمینی بیمارستان هوای خنک می‌زد بیرون و در آخرهای بهار تنها جای خنک بلوار بود، او همه را می‌راند و نمی‌گذاشت اینجا بخوابند اما امشب به همه‌ جا داده.

5205135

روز دوم

درد، درد، درد. از حوالی نوبنیاد صدای اصابت بمب می‌آید و شیشه‌های ماشین می‌لرزد. همه آدم‌هایی که در ترافیک روی پل صدر هستند به بغل‌دستی‌شان نگاه می‌کنند. می‌خواهند مطمئن شوند این صدایی که شنیده‌اند فقط توی سرشان نیست، توهم‌شان از جنگ نیست. بعد یکی‌یکی از ماشین پیاده می‌شوند و می‌روند کناره پل می‌ایستند و دود غلیظی را که بلند شده تماشا می‌کنند. بعضی فیلم می‌گیرند، بعضی داد می‌زنند نگیر نگیر. زنی کنار در ماشین زانو ز‌ده و بالا می‌آورد، زنی دیگر از ماشین دیگری پیاده شده و آب روی صورت زن می‌پاشد. زنی است جوان و کمی زرد. راننده آمبولانسی که تویش هستیم می‌گوید لابد زن حامله است. این را خیلی خونسرد و بدون احساس می‌گوید. مادرم عقب رو تخت بیماربر خوابیده و حسن هم کنارش است اما من جلو کنار راننده نشسته‌ام. طاقت ‌ندارم به مادر نگاه کنم. خوشحالم او درکی از جنگ ندارد، خوشحالم که نمی‌داند قرار است کجا برویم. سوند و پوشک و کیسه‌‌های تغذیه اضافه را همراه‌مان آورده‌ایم اما از همین حالا نگران وقتی هستم که تمام بشوند و در شهرستان نتوانیم پیدا کنیم. با مؤسسه‌ای که آمبولانس خصوصی داشتند خیلی حرف زدم، می‌گفتند دستور آماده‌باش دارند و برای بیرون‌رفتن از شهر باید شرایط خیلی حاد باشد. گفتم مادرم را نمی‌توانم اینجا بگذارم و هیچ پرستاری هم حاضر نیست این روزها کار کند. راضی شدند مادرم را تا رودهن ببرند. برای بیرون از استان تهران مجوز نداشتند و نتوانستیم برویم بهشهر.

روز سوم

کندی، اندوه، تعلیق. صدای گلوله‌های ضد هوایی می‌آید و صدای موتور‌های پهپاد. هرجا این صدا می‌آید، پشت سرش به آسمان شلیک می‌کنند. یکی از دوستانم زنده دارد برایم فیلم می‌فرستد. یکی کنارش می‌گوید آن‌ صدای پهپاد ایرانی است، صدای شاهد است. معلوم نیست دارند تمرین می‌کنند یا واقعاً چیزی را هدف قرار می‌دهند. از صبح همه‌جا پر از دود است. ستون‌های دود در هوا بود حالا هم نور گلوله‌های رسام ضدهوایی و هم ستون‌های دود را می‌شود دید. لابد دوباره بمباران کرده‌اند یا آن‌جور که در فیلم‌ها است یک شلیک اشتباه بوده یا یک شلیک از وسط شهر به جایی درون شهر. بازار را امروز تعطیل کردند. دلار همین‌جور داشت می‌رفت بالا و خریدوفروش می‌شد اما ناگهان قیمتش افت کرد و بعد دیگر هیچ‌کس نفروخت و همه خریدار شدند. هرچه‌قدر می‌خواستند دلار بود و بعد خریدارها هم دیگر دست نگه داشتند. یک‌جور سکوت ترسناکی توی بازار بود. بعد ماشین‌های ضدشورش و نیروهای مخصوص آمدند سر چهارراه استانبول. کاری به کسی نداشتند، همان‌جا ایستاده بودند فقط. کنار سفارت آلمان و ترکیه. چند واحد هم کنار بانک ملی و موزه جواهرات. بعد کم‌کم همه بازار را بستند و رفتند. هرکسی رفت یک‌وری، ما صبح فردا می‌رویم نهاوند. همه‌چیز خیلی کند می‌گذرد انگار این سه روز سه سال و 30 سال بوده.

روز چهارم

صدا، صدا، صدا. هیچ صدایی به‌اندازه صدای چندتا اف ‌35 که هم‌زمان توی آسمان باشند، سهمگین نیست. هیچ‌ تصوری از صداشان نداری. نمی‌دانم دیوار صوتی را بالای تهران شکستند یا نه اما صدای انفجار بمبی که روی ساختمان شیشه‌ای انداختند تا اینجا توی آتی‌ساز آمد و شیشه‌ها را لرزاند. ما نرفتیم چون گربه‌هامان را نمی‌دانستیم کجا بفرستیم. همسایه‌ها وقتی مطمئن شدند ما نمی‌رویم، گربه‌هاشان را آوردند گذاشتند پیش ما به‌جز پنبه و اطلس چهارده‌تا گربه دیگر هم داریم. اول پنبه روی خوش بهشان نشان نداد و با همه‌شان یک دعوایی راه انداخت، چنگول کشید و آخرش هم مجبور شدیم تنها بگذاریمش توی اتاق کار امید اما اطلس پتویش را هم با بقیه تقسیم کرده. اگر برق قطع بشود آب به طبقه نوزدهم که ما هستیم نمی‌رسد، برای همین هرچه‌قدر می‌شد آب ذخیره کردیم. ما می‌مانیم چون با این‌قدر گربه هیچ‌جا نمی‌توانیم برویم. آدم‌های خیلی کمی توی شهرک مانده‌اند اما همه کسانی که گربه‌هاشان را پیش ما گذاشته‌اند کلید خانه‌هاشان را هم داده‌اند. اگر اوضاع آرام‌تر شود هر گربه را می‌بریم توی خانه خودش. از پنجره‌ خانه‌مان حیاط زندان اوین پیدا است و زندانی‌ها هم لابد صدای انفجار را شنیده‌اند. کاش این روزها آزادشان کنند که بروند پیش خانواده‌شان.

روز پنجم

تاریکی، بی‌خبری، تاریکی. همه‌چیز تاریک است. شهر در تاریکی فرو رفته، بسیاری جاها برقی نیست. آنجاهایی که برق هست مردم از ترس چراغ‌ها را خاموش ‌کرده‌اند. پدافند‌ یک‌ضرب شلیک می‌کند. پدربزرگم از دماوند برگشته تا سند زمین‌هایش را از گاوصندوق بردارد و ببرد. گفت اگر ساختمان‌شان را بزنند این سندها را دیگر نمی‌شود گرفت. اصرار کرد به مادرم که ما هم همراهش برویم. برادرم گفت نمی‌آید، مادرم اگر می‌خواهد ما را بردارد و ببرد. پدربزرگم سندها را بهانه کرده که برگردد و ما را ببرد اما برادرم راضی نمی‌شود. برادرم روزنامه‌نگار میدانی است و از اولین گروه‌هایی است که به صحنه‌های اصابت‌ها می‌رسد و گزارش می‌نویسد. مادرم دارد چمدانش را می‌بندد و به من هم گفته چمدان ببندم اما برادرم نمی‌آید. نمی‌دانم خبرها را برای کی می‌نویسد وقتی قرار است اینترنت را قطع کنند و دیگر کسی نمی‌تواند خبرهایی که می‌نویسد را بخواند. خودش می‌گوید برای آینده، این چیزها را برای آینده می‌نویسد.

2000

روز ششم

تنهایی، بی‌خبری، سکوت. اینترنت را قطع‌ کرده‌اند. فقط آنهایی که از قبل استارلینک داشتند به اینترنت وصل هستند. تا یک ماه پیش گیرنده استارلینک 60 میلیون تومان بود، حالا شده 600 میلیون تومان. هیچ‌کس هم جرأت نمی‌کند بخرد. همه می‌ترسند اگر بخرند آنی که گیرنده را بهشان فروخته واقعاً جاسوس موساد باشد. همسایه‌هایی که ماندند و مدیر ساختمان جلسه گذاشتند که شریکی یکی برای ساختمان بخرند و بعد در جلسه خریدش به‌خاطر خطراتش رأی نیاورد. بعد از جلسه گروهی رفتند جلوی در هر واحد ساختمان‌ و از همه پرسیدند شغل‌شان چیست. می‌دانند و دوباره جلوی همه می‌پرسند که مطمئن شوند کسی در ساختمان شغلی مرتبط نظامی نداشته باشد که به‌خاطر او ساختمان را هدف بگیرند. بیشتر ساختمان خالی است اما به یکی از آنها که رفته و خلبان بازنشسته‌ خطوط هوایی است پیغام داده‌اند که برنگردد، چون احتمال دارد جان بقیه را به خطر بیاندازد.

روز هفتم

امید، ناامیدی، کلمات. سر هفت‌تیر نگهم داشتند، با موتور برمی‌گشتم خانه، نزدیک غروب بود، از میدان امام‌حسین می‌شد دماوند را دید. یک‌ نور نارنجی غریبی روی شهر افتاده بود، هیچ‌وقت تا حالا این‌جور تهران را ندیده بودم، عیدها هم این‌جوری نیست. آن‌قدر تمیز و رؤیایی، اگر جنگ نشده بود می‌توانست بهترین تصویری باشد که از تهران دیده‌ام. عمویم تلفن کرده بود که بروم به خانه‌شان سر بزنم. نگران بود که خانه‌اش را دزد زده باشد، گفت توی تلویزیون گفته‌اند الان در تهران دسته‌های دزدها راه ‌افتاده‌اند، گفتم می‌روم اما بعید است الان در تهران دزد باشد. می‌خواستم بروم سمت خانه‌شان که وسط هفت‌تیر گرفتندم. بازرسی‌ام کردند و گوشی‌ام را گرفتند و رمزش را پرسیدند و عکس‌ها و پیام‌ها را بالا و پایین کردند، گفتند چرا دوتا دسته‌کلید دارم، گفتم می‌روم به خانه‌ عمویم سر بزنم. پرسیدند عمویم کجا است، گفتم شاهرود. پرسیدند شاهرودی هستم، گفتم نه. گفتند شماره‌ عمویم را بگیرم حرف بزنم و تلفن را بگذارم روی اسپیکر که گفت‌وگوی‌مان را بشنوند. بعد یک موتورسوار را همراهم فرستادند تا رسیدیم در خانه‌ عمویم و خانه را وارسی کرد و رفت. نمی‌دانستم این ‌کارها که کردند خوب است یا بد، نمی‌دانستم باید ازشان تشکر کنم یا ناراحت باشم.

تصویر روز
خبر های روز